کبک ها(پست یازدهم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 10
بازدید هفته : 37
بازدید ماه : 37
بازدید کل : 334294
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
جمعه 16 بهمن 1394برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : mahtabi22

ساعت یازده صبح بود که وارد شرکتم شدم، چشمانم دو کاسه ی خون بود. شب قبل که در بیمارستان بودم، بعد از آن مجبور شدم پرند را به خانه بیاورم، ساعت هشت صبح هم او را به مهدکودک بردم و بعد مستقیم به بیمارستان رفتم و کیومرث و آرزو را به خانه برگرداندم. از خستگی نای راه رفتن نداشتم، اما باید سری به پروژه ی در دست احداث می زدم. منشی شرکت با دیدنم از پشت میز بلند شد:

-سلام آقای مهندس

-سلام، آقای کهن اومدن دیگه؟

-اومدن، ولی یه ساعتی هست که رفتن

اخم کردم:

-کجا رفت؟ مگه نمی دونه امروز باید بریم سر پروژه؟ سریع باهاش تماس بگیرین بگین بیاد

تند و سریع گفت:

-چشم، چشم الان تماس می گیرم

به سمت اطاقم رفتم، دستم روی دستگیره ی در قفل شد، هنوز در را باز نکرده بودم، که از پشت سرم صدای ایرج را شنیدم:

-خوش اومدین، بفرمایین داخل

صدای منشی را شنیدم:

-ئه، خودشون تشریف آوردن

نمی دانم چرا قلبم در سینه تپید. فشارم افتاد، دستم سرد شد. صدای آشنایی را شنیدم، صدای ظریفی که با عشوه گفت:

-تو رو خدا مزاحم نباشم؟

ایرج خندید:

-چه مزاحمتی خانوم؟ شرکتمون متعلق به شماست

دستم لمس شد، خودش بود، گلرخ بود. دوست داشتم بچرخم و ببینمش، بعد از سه سال صورتش را ببینم، اما مسخ شده رو به در اطاقم ایستاده بودم. نفسم تند شد و عرق سردی روی شانه هایم نشست. حس کردم هر لحظه ممکن است تعادلم را از دست بدهم، صدای ایرج را شنیدم:

-داداش، آقای مهندس، مهمون داریم

چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، باید حفظ ظاهر می کردم، نباید گلرخ متوجه ی نقشه ام می شد، دستم از دستگیره ی در جدا شد و سر چرخاندم، نگاه بی قرارم روی گلرخ ثابت ماند و انگار زمان متوقف شد، ایرج محو شد، در و دیوار شرکتم محو شدند. فقط من بودم و گلرخ، گلرخی که بعد از سه سال دوباره مقابل من قرار گرفته بود. مثل تشنه ای که به آب رسیده باشد، هیجان زده به صورتش نگاه می کردم. هیکلش پر تر از گذشته شده بود، آرایش ملایمی به صورت داشت. قلبم وحشیانه می تپید، این همان زنی بود که زندگی ام را به آتش کشید و رفت. می توانست زنم باشد، شاید بعد از این همه شال، بچه مان هم به دنیا آمده بود و خوشبخت زندگی می کردیم. اما حالا زنی که رو به رویم ایستاده بود، زن مطلقه ای بود که من و دوستم، شوهر سابقش را روانه ی زندان کردیم تا او مجبور شود طلاق بگیرد و حالا با ترفند او را به اینجا کشانده بودیم و من منتظر فرصتی بودم تا حقش را کف دستش بگذارم و این حس عذاب آور رو دست خوردن را، از وجودم پاک کنم. گلرخ با چشمان از حدقه در آمده به من خیره شد، باورش نمی شد من در مقابلش ایستاده بودم. بهت زده به ایرج گفت:

-ولی شما که گفتین خودتون تو شرکت تنهایین

به خودم آمدم و پوزخند زدم...

گلرخ با دیدن پوزخند روی لبانم، رنگش مثل گچ سفید شد. چند قدم عقب رفت و همانطور که به من خیره شده بود، زمزمه کرد:

-من برم آقای کهن، یه وقت دیگه مزاحم میشم

و همانطور خیره در چشمانم، تا چهار چوب در عقب عقب رفت. فرصت خوبی بود تا بتوانم خودم را جمع و جور کنم، تپش قلبم کمتر شد، نفسم متعادل شد. نیم نگاهی به ایرج انداختم که رو به گلرخ گفت:

-خانوم کجا؟ مهندس که از خودمونه،

و سر چرخاند و چشمانش را درشت کرد:

-مهندس یوسفی، مهمونمون دارن می رن، چیزی نمی گین؟

دوباره به گلرخ چشم دوختم که انگار نا نداشت راه برود، مشخص بود که انتظار دیدن مرا نداشت. به شدت تلاش می کردم تا آن حسی را که می خواست از لا به لای کینه و نفرت بیرون بزند و در قلبم جا خوش کند، پس بزنم. گلویم را صاف کردم:

-خوبین خانوم ملکی؟ مشتاق دیدار، بعد از چند سال دوباره دیدمتون؟

دندانهایم را روی هم ساییدم:

-بعد از سه سال، درسته؟

دستش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و دهان باز کرد:

-من...، من اون وقتا، من...

دیگر نتوانستم تحمل کنم، قلبم از درد فشرده شد. بعد از سه سال می دیدمش و انگار هنوز ته دلم، همان جایی که دیگر جز سیاهی چیزی دیده نمی شد، ذره ای از علاقه ام نسبت به او مانده بود. هوای سالن خفه شد، دست بردم سمت یقه ی بلوزم و آنرا کشیدم، لبهایم لرزید. صدایم خش دار شد:

-بفرمایین تو، دم در بده خانوم ملکی

و سر چرخاندم و تقریبا خودم را داخل اطاق پرت کردم. پشت در، توانم به یغما رفت و کمرم تا شد. پلک هایم را روی هم فشردم. اشک مجال نداد و از چشمم فرو چکید و روی گونه ام سر خورد. سرم را به چپ و راست تکان دادم. چرا باید به من نارو می زد و می رفت که حالا با یک دنیا کینه به استقبالش می رفتم؟

صدای ایرج را شنیدم:

-ای بابا، حانوم چرا همچین می کنین؟ آدم خور که نیست،

و صدایش بالاتر رفت:

-ایمان، مهندس یوسفی

باز هم پشت سر هم آب دهانم را قورت دادم. قطرهی اشک را از روی گونه ام زدودم و با لبهای به هم فشرده، در اطاق را باز کردم. چشمم افتاد به گلرخ که می خواست از شرکت بیرون برود. نفهمیدم چطور حرفهای عقده شده روی دلم، به زبان جاری شد:

-خانوم بفرما تو دیگه، چرا دم در؟ کسی حرفی زده؟ چیزی گفته؟ بگو بزنم گردنشو بشکنم، اصلا نکنه من حرفی زدم؟

گلرخ مات و مبهوت بین چهارچوب در ایستاد. نگاهم روی اجزای صورتش می جرخید. همان صورتی که سالها قبل، با دیدنش جان می گرفتم. صدای ایرج را شنیدم:

-ایمان، آروم، چی میگی تو؟

متوجه ی منشی شرکت شدم که دستپاچه از پشت میز بلند شد و به سمت دستشویی رفت. رو به گلرخ گفتم:

-بفرما داخل، اگه اذیت می شین من برم

و سرم را به عقب خم کردم:

-حضورم اذیتتون می کنه؟ باشه من میرم

و تند و سریع به سمتش رفتم، هول و دستپاچه از چهار چوب در خارج شد، قدمهایم را تند کردم. بدم نیامد کمی بترسانمش. با آن کفشهای پاشنه بلندش نمی توانست بدود، صدای ایرج را شنیدم که به آرامی زمزمه کرد:

-احمق نشو، مرغ از قفس می پره،

و با حرص اضافه کرد:

-خر

تقریبا دویدم و روی پله ها، به گلرخ رسیدم. انگار فهمید که پشت سرش هستم که دستش را به نرده ها گرفت و به سمتم چرخید و وحشت زده به من خیره شد که یک قدمی اش ایستاده بودم. از بالا تا پایین براندازش کردم. با قد کوتاهش مقابل من مثل جوجه بود. دستم را کنار دستش روی نرده گذاشتم. چشمانش از شدت ترس گشاد شد. از ذهنم گذشت از بالای پله ها هلش بدهم تا پخش زمین شود. اما به موقع خودم را کنترل کردم. به آستین مانتو اش چنگ زدم و او را به سمت جلو کشیدم:

-می افتی خانوم با این کفشهای پاشنه بلند

و یکباره تکان خوردم و به گذشته رفتم...

باران می بارید، از آن بارانهای شلاقی که آدم در عرض دو دقیقه از سر تا به پا خیس می شد. با گلرخ به پارک رفته بودم و می خواستم همان جا از او خواستگاری کنم. چند هفته ی دیگر از پایان نامه ام دفاع می کردم و می خواستم مطمئن شوم که منتظرم می ماند تا با خیال راحت به سربازی بروم و برگردم. تازه می خواستم برایش مقدمه چینی کنم که باران تندی شروع به باریدن کرد، از روی نیمکت بلند شدیم تا به سرعت خودمان را به ماشینم برسانیم که داخل یکی از کوچه ها پارک کرده بودم. گلرخ با پاشنه های هشت سانتی اش به سختی می دوید، با دیدن طرز دویدنش که شبیه لک لک ها شده بود، قهقهه زدم. جیغ کشید:

-نخند، لـــــــوس

بلندتر خندیدم:

-جــــــــــون

و همانطور که می دویدم، فریاد زدم:

-گلرخ، گلرخ

-ها؟

-گلرخ با من ازدواج می کنی؟

انگار متوجه ی حرفم نشد که گفت:

-چی میگی ایمان؟

صدایم بالا رفت:

-گلرخ زنم میشی؟

یکباره هول شد و تعادلش را از دست داد، نزدیک بود کله پا شود که بازویش را گرفتم:

-می افتی خانوم با این کفشهای پاشنه بلند

همانطور که نفس نفس می زد، گفت:

-تو چی گفتی ایمان؟

سرم را میان شانه هایم فرو بردم، همه ی صورتم خیس شده بود:

-می گم زنم میشی؟ چند وقت دیگه درسم تموم میشه می رم سربازی، منتظرم می مونی برگردم؟

و دستم را روی گونه ی خیسش گذاشتم:

-خوشبختت می کنم

انگار خجالت کشید که سرش را پایین انداخت. انگار برای هیچ کداممان اهمیتی نداشت که زیر شر شر باران ایستاده بودیم، دستم را از روی گونه اش برداشتم و به سمت بازویش بردم:

-گلی، زنم میشی؟ جوابت چیه؟

سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد، لبخند زد و بینی اش را چین داد. منظورش را فهمیدم. وجودم گرم شد، دلم خواست همانجا زیر باران، او را در آغوش بکشم، اما با شنیدن صدای پای عابری که داخل کوچه می دوی،ف به خودم آمدم و گفتم:

-فدات بشم عروسکم، بدو خیس شدیم رفت

دوباره از خاطرات گذشته کنده شدم و به زمان حال برگشتم. لبخندی روی لبم نشست، آستین گلرخ را رها کردم:

-بفرمایید داخل خانوم ملکی، من میرم تا شما راحت باشین

و به آرامی از کنارش گذشتم....

........................

ایرج یک نفس غر می زد:

-آخه خاک دو عالم تو سرت که اندازه ی یه فندق هم عقل نداری، اون چه تیاتری بود که در آوردی، اونجوری که تو از اطاق دوئیدی سمتش من فکر کردم می خوای بزنیش

نیشخند زدم:

-تو نمی فهمی مغز نخودی، تازه خیلی هم خوشش اومد، زنا دوست دارن مردا همیشه یه ذره واسشون هندی بازی در بیارن

با حرص گفت:

-بدبخت این یه زن مطلقه است که از قضا قبل از ازدواجش، با تو یه دوره عشق و عاشقی داشته، تو داری بهش می فهمونی که ازش کینه داری، اینجوری نمیاد سمتت

-میاد سمتم، تو نگران نباش، دیدی امروز با پای خودش اومد تو شرکت؟

-مرتیکه امروز من مخشو زدم و آوردمش شرکت، چه می دونستم تو مثه اجل معلق تو شرکتی،

هیجان زده گفتم:

-بردیش پیش عابدی؟

نفسش را بیرون فرستاد:

-آره بردمش، محیط کارو دید و انگار خوشش نیومد، خانوم توقع داشتن ببریمشون هتل هایت

 با خونسردی گفتم:

-نگران نباش تو همون انتشارات کار می کنه

-با این خر بازی که تو در آوردی بعید می دونم

-اصلا بگو ببینم بعد از من تو شرکت موند یا رفت؟

صدایش بالا رفت:

-نموند، از ترس سریع رفت، مرده شورتو ببرن که همیشه کارها رو خراب می کنی

گوشی را در دستم جا به جا کردم:

-مغز منو رنده نکن ایرج، یکی دو روز دیگه زنگ بزن به حامد ازش آمار بگیر ببین گلرخ به طناز چیزی گفته یا نه

یکباره مسیر صحبت را تغییر داد:

-ایمان، جون داداش چرا با حامد بهم زدی؟ الان یکی دو ساله باهاش حرف نمی زنی،

عصبی شدم:

-ده بار ازم پرسیدی منم ده بار بهت گفتم در حقم نامردی کرد

کلافه شد:

-خوب بگو چی کار کرد، چه نامردی کرد؟

صدایم بالا رفت:

-گه زیادی خورد، بازم می خوای بدونی؟

یکباره از خشم منفجر شد:

-آره می خوام بدونم، مرتیکه مگه با بچه ی سه ساله حرف می زنی که مدام می پیچونیم؟ یه کلمه بگو چی کار کرده؟

-چرا از خودش نمی پرسی؟

-ازش پرسیدم، میگه سوء تفاهمه، گفت تو یه آدم کله خراب بزمجه ای که فکر می کنی همیشه حق با خودته

و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

-چند وقت پیش هم بهم گفت به تو پیغام برسونم که تو مشکل روانی داری که فکر می کنی بیشتر از بقیه می فهمی

پوزخند زدم. ایرج با تاکید گفت:

-ایمان میگی چه غلطی کرده یا نه؟

با نفرت گفتم:

-زیر پامو خالی کرد، چکمو داد دست شر خر، تو عالم کاری بدجوری ازش خوردم

زمزمه کرد:

-بهم گفت تو اشتباه فکر می کنی

-درست و غلطو من تشخیص میدم ایرج، حامد واسه من مرده، به زور چکمو از دست شر خر کشیدم بیرون، دلم نمی خواد هیچ وقت ببینمش، الان خبر مرگش هم بشنوم برام مهم نیس

با ناراحتی گفت:

-تو دیگه کی هستی بابا، سریع واسه رفیقت صفت بر می گردونی

به جاده زل زدم و به عقب برگشتم....

حامد و فریبرز راهم را سد کردند، حامد با ناراحتی گفت:

-ایمان یه لحظه صبر کن، ما که جذام نداریم ازمون فرار می کنی

با اخم گفتم:

-هوم؟ بفرما

حامد سری تکان داد:

-ای بابا، تو چته چند وقته عوض شدی؟

با بی حوصلگی گفتم:

-کارت همین بود؟

فریبرز مداخله کرد:

-داداش از تو بعیده، ما دوستای دوره ی دبیرستان و دانشگاهیم، واسه چی با ما اینجوری می کنی؟

به ساعتم نگاه کردم:

-من کار دارم، اگه حرفتون تموم شد من برم

حامد یک قدم به سمتم آمد:

-در مورد ایرجه

ابرویی بالا انداختم:

-عجب، در مورد گاو میش؟ خوب چه غلطی کرده؟

حامد کمی این پا و آن پا کرد، عصبی شدم:

-تو مثه اینکه زیر لفظی می خوای، منم مادر شوهرت نیستم، پس فعلا

به سمتم پرید و بازویم را گرفت:

-کمتر متلک بنداز ایمان، تند و سریع می رم سر اصل مطلب، این راسته که اون پسره کیومرث خان بیگی که با مهندس کرمی عیاقه می خواد بیاد خواسگاری آبجیت؟

دستم را عقب کشیدم. فهمیدم مرگشان چه بود. ایرج واسطه شان کرده بود:

-به شما چه ربطی داره؟

حامد سری تکان داد:

-داداش یه فرصت به ایرج بده، پسره داره دق می کنه، دیشب پیش ما بود

پوزخند زدم:

-باز دختر فراری آورده بودین خونه؟

حامد تند و سریع گفت:

-نه ایمان، گفتم که دیگه دور این چیزا خط کشیدم، ایرج تا صبح پیش ما گریه کرد، نامرد نباش، بهش فرصت بده، خاطر آبجیتو خیلی می خواد

به سمتشان پریدم:

-اسم آبجی من نقل و نبات نیست که همه تون راه به راه به زبون میارین، جنازه ی خواهرمم بهش نمیدم، محض اطلاعتون کیومرث اومد خونه ی ما ازش خواسگاری کرد، چند وقت دیگه هم می خوام بهش جواب بدم

حامد با نگرانی گفت:

-خواهرتم راضیه؟

عصبی شدم:

-مسائل زندگی ما به شماها مربوط نیس، برین رد کارتون

فریبرز مداخله کرد:

-بابا تو چرا دیوونه شدی؟

رو به او گفتم:

-واسه اینکه شما دو تا طرف اون بی همه چیزین

فریبرز با ناراحتی گفت:

-آخه خیلی خاطرخواه شده، بهش فرصت بده

با نفرت گفتم:

-فرصت که سهله بهش امون هم نمی دم، یه بار دیگه دور و بر خونه ی ما بپلکه، ازش شکایت می کنم

و بدون خداحافظی از آنها فاصله گرفتم، لحظه ی آخر صدای حامد را شنیدم:

-تو دیگه کی هستی بابا، سریع واسه رفیقت صفت بر می گردونی

با صدای ایرج به زمان حال برگشتم:

-من برم به کارم برسم، امشب یا فردا شب به حامد زنگ می زنم و بهت خبر می دم

تماس که قطع شد، کنار خیابان پارک کردم تا حالم سر جایش بیاید. نفس عمیق کشیدم، خاطرات گذشته روح و روانم را به بازی گرفته بود. دیدن دوباره ی گلرخ هم مرا از پا انداخته بود. اما من مرد خالی کردن میدان نبودم، تا آخرش می رفتم و بالاخره خودم را از این همه درد و رنج، خلاص می کردم. سرم را روی فرمان گذاشتم و چشمانم را بستم، صدای زنگ گوشی ام بلند شد، نیم نگاهی به صفحه انداختم و بلافاصله کمرم را صاف کردم:

-الو

-داداش، اوضاع چطوره؟ همه چی مرتبه؟

لبخند زدم:

-همه چی مرتبه، طرف انگار تو این دنیا نیست، خبر دور و برشو نداره،

-خوب براش فیلم بازی کردم؟

لبخندم عمیق شد:

-آره حامد خان، عالی بود، ایرج مثه کبک سرشو کرده زیر برف، خبر نداره چه آشی واسش پختم

حامد با لحن جدی گفت:

-حقشه، هر بلایی سرش بیاری حقشه، آدمایی که نامرد باشن باید با لگد بزنی تو سرشون که برن ته چاه،

با یادآوری ایرج و نامردی که در حقم کرد، قلبم از کینه پر شد:

-کار ایرج از ته چاه رفتن گذشته، باید فاتحه اش خونده بشه

صدایش بالا رفت:

-ایمان، حماقت نکنی، می خوای بکشیش؟

-نترش نمی کشمش، مرگ هم کمشه

و نفس عمیقی کشیدم:

-پشیمونم که از اول باهاش رفاقت کردم

و باز هم گذشته ها زنده شد....

کنار آرزو روی تخت نشستم و به چشمانش خیره شدم. مضطرب بود و دستانش را در هم می مالید. لبخند زدم و سعی کردم آرامش کنم:

-آرزو

لبش را به دندان گرفت و چیزی نگفت.

-آرزو جوابت به کیومرث چیه؟

با اضطراب به چشمانم زل زد. کمی به او نزدیک شدم و دستم را روی دست لرزانش گذاشتم و پدرانه گفتم:

-بچه ی خوبیه، مرد زندگیه، اهل هیچی هم نیس،

دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما انگار پشیمان شد. با تاکید گفتم:

-بگو چی می خواستی بگی؟

بریده بریده گفت:

-می گم....داداش

و لبش را با زبانش تر کرد:

-پس تکلیف دوستت چی میشه؟

با دهان نیمه باز، به او زل زدم. دوستم؟ کدام دوستم؟ نکند منظورش ایرج بود؟

-کدوم دوستم؟

با نگرانی گفت:

-ایر..ایرج

مات و مبهوت نگاهش کردم، برای چند لحظه جملات از یادم رفت. بالاخره دهان باز کردم:

-چه تکلیفی آرزو؟ اصلا تو به ایرج چی کار داری؟

آب دهانش را قورت داد و چیزی نگفت.

-پرسیدم به ایرج چی کار داری؟

دستپاچه شد:

-داداش، آخه اومد خواسگاری

چشمانم درشت شد:

-کدوم خواسگاری؟ کِی اومد؟ چی میگی تو؟ اون پسر به دردت نمی خوره،

و مشکوک نگاهش کردم:

-نکنه تو پیش خودت فکر و خیالی کردی؟

هول شد:

-نه داداش، منظورم این بود که به اون چی گفتی؟ گفتی نه؟

مکث کردم. نکند آرزو برای خودش فکر و خیالاتی کرده بود. یا نکند از ایرج خوشش می آمد. عصبی شدم:

-آره، بهش گفتم نه، اون به درد تو نمی خوره، مرد ازدواج نیست،

سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.

-در مورد کیومرث فکر کن، من مجبورت نمی کنم، ولی بهت میگم آدم خوبیه، حالا اگه خواستی یکی دو جلسه هم با خودش حرف بزن

انگار فکرش جای دیگری بود که زمزمه کرد:

-پس به ایرج جواب رد دادی؟

با حرص از روی تخت بلند شدم و به سمت در اطاق رفتم:

-جوابتو تا چند روز دیگه بهم بگو، به ایرج هم فکر نکن،

-داداش اگه آدم بدیه پس چرا باهاش دوستی؟

دستم را روی دستگیره گذاشتم:

- پشیمونم که از اول باهاش رفاقت کردم...

با صدای حامد، گذشته ها محو شدند:

-ایمان، از طناز شنیدم که گلرخ گفته می خواد برای کار از اون انتشاراتی شروع کنه تا بتونه جایی برای خودش اجاره کنه، مثه اینکه نامادری و دخترش خونشو کردن تو شیشه

و خندید:

-جلوی ایرج نشون ندی که خبرا رو داریا، یه دفه دیدی پته مون ریخت روی آب

دستم را روی پنجره ی ماشین گذاشتم:

-حامد، به طناز بگو رو مخ گلرخ بره و در مورد من بهش بگه، راستی خبر داره یه تیکه زمین کنارِ اتوبان هم خریدم؟ اینم به گوشش برسون بذار حسابی وسوسه بشه مخمو بزنه...

آن شب که به خانه برگشتم، تا صبح روی تختم این پهلو و آن پهلو شدم. مدام چهره ی گلرخ مقابل صورتم بود. اصلا انگار در سرم غوغا به پا بود. ندای وجدانم و آن بخش تاریک ذهنم با یکدیگر در جنگ و جدل بودند. انگار ته دلم دوست نداشتم بلایی بر سر گلرخ بیاورم و باز نیمه ی تاریک ذهنم به غلیان در می آمد و بدبختی هایی که بر سرم آمده بود، به رخم می کشید. آن وقت بود که قلبم از فشار لبریز می شد و حس می کردم هر لحظه امکان دارد از شدت غصه منفجر شود. در نهایت، ورِ تاریکِ ذهنم پیروز شد و من در ذهنم نقشه کشیدم، برای گلرخ نقشه کشیدم. برای ایرج هم نقشه کشیدم، ایرجی که زندگی مرا از این رو به آن رو کرد....

.................


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: